راست می گویند که از کنار تو به آسمان ها می شود رسید ، راست می گویند که با نفس های تو به ستاره ها و ماه می توان رسید...
راست می گویند که اگر تو بخواهی می شود روی ابر ها خوابید ، یا اینکه مقابل خورشید نشست و چشم در چشم های صاعقه ها حرف زد...
من نه اینکه با تمام وجودم به یقین رسیده باشم ..نه...اما نسیمی...یک لحظه هوای دل انگیزی به این احساس رسانده مرا ، که تو همان نفس های منی ، دست ها و زبان و قلب و چشم های منی....من نه اینکه به یقین رسیده باشم ..نه...با همین احساس ناچیز دارم این حرف های نصفه و نیمه را می زنم...
من نه فلسفه می دانم..نه منطق...نه استاد اخلاقم ...نه کسی که ادعای خوب بودنش می شود...اما همین را می دانم که تو داری مرا می بینی...و این یعنی من خیلی برای تو با ارزشم.....
کسی چه می داند ...شاید روزی من هم خوب شدم....با همین نگاه ها...با همین گناه ها....کسی چه می داند....
کم کم دارم به یقین می رسم.....با همین نگاه ها... صادقانه و بی ریا و ساده بگویم...ممنونم خدا !